اِنْصَرَفْتُ یا سَیِّدى یا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ وَمَوْلاىَ، وَاَنْتَ یا اَبا عَبْدِاللَّهِ یا سَیِّدى، وَسَلامى عَلَیْکُما مُتَّصِلٌ مَا اتَّصَلَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، واصِلٌ ذلِکَ اِلَیْکُما، غَیْرُ مَحْجُوبٍ عَنْکُما سَلامى اِنْ شآءَ اللَّهُ
سلام، سلام سلام سلام…
داشت وداع میکرد و باز میگشت، ولی زیر لب سلام میداد، چرا که میدانست شبانه روز در محضر آنان است.
حالا میدانست با سلام، هیچ حجابی بین او و امامش نیست.
وَاَسْئَلُهُ بِحَقِّکُما اَنْ یَشآءَ ذلِکَ وَیَفْعَلَ،فَاِنَّهُ حَمیدٌ مَجیدٌ
و بعد از سلام بود که از خدا سوالاتش را شروع به پرسیدن کرد…
چرا من…؟
چرا دنیا…؟
چرا تو خدا…؟
چرا…؟
و مطمئن بود که آن خداوند ستوده شده، پر مجد و عظمت، پاسخش را یک به یک میدهد.
اِنْقَلَبْتُ یا سَیِّدَىَّ عَنْکُما تآئِباً حامِداً للَّهِِ، شاکِراً راجِیاً لِلْإِجابَهِ، غَیْرَ آیِسٍ وَلا قانِطٍ، ائِباً عآئِداً راجِعاً اِلى زِیارَتِکُما، غَیْرَ راغِبٍ عَنْکُما وَلا مِنْ زِیارَتِکُما، بَلْ راجِعٌ عآئِدٌ اِنْ شآءَ اللَّهُ، وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاَّ بِاللَّهِ
تحقق جواب سوالات به خود او بستگی داشت، حالا که باز میگشت، بالقوه برای خودش عالم بود، چرا که توبه کار و حامد و شاکر و امیدوار به اجابت شده بود و از هر یاس و ناامیدی مبرا بود.
حالا دیگر بستگی به خودش داشت که چقدر این گونه بماند، شاید تا یک ساعت دیگر، شاید تا یک ماه دیگر و یا یکسال دیگر…
پس خواست که مکررًا باز گردد به این مکان تا دائماً بتواند تجدید عهد و قوا کند برای رویارویی با دنیایی که در آن نقش اول بود!
نویسنده: بچههای قلم – فاطمه حجازی