مصطفی جبهه ها و من رو سیاه
امشب وقتی قلم به دست گرفتی تا از ردانی پور و از برنامه بزرگداشتش بنویسی حس همیشگی دوباره به سراغت آمد.
حس غریبی ست.
وقتی می خواهی از شهداء بنویسی مثل همیشه کم می آوری.
تا قبل از اینکه دست به قلم بشوی کلمات و عبارتها را برای خودت مرور می کنی، عقب و جلو می بری، کم و زیاد می کنی و آخر سر می بینی که متن زیبایی در ذهن و دلت سرهم کرده ای، ولی وقتی ب بسم الله را روی کاغذ می آوری ذهنت به یک باره قفل میشود، با قلم و کاغذت بازی می کنی، چند جمله ای می نویسی، کاغذ را بر میداری و به آن نگاهی از بالا تا پایین می اندازی.
اینجاست که یاد خاطرات ۶- ۷ سالگیت می افتی و جملات بچه گانه کلاس اول ابتداییت را به یاد می آوری.
آن زمانی که تازه الف،ب را یاد گرفته بودی و با غرور و افتخار و با خطی که نشان از بی تجربگی و خامیت می داد می نوشتی:
" بابا آب…"
و چقدر ذوق می کردی که نوشتن را بلدی و انسانی باسواد شده ای!
حالا که به آن روزها فکر می کنی، می بینی که در چه خیال باطلی بودی و تو ذره ای از علم را فرا گرفته ای و می پنداشتی که تمام علم را از بر شده ای.
حکایت غریبی ست، نوشتن از شهداء.
حکایت کلاس اول ابتدایی و نوشتن آب و بابا، با خطوطی شکسته و درهم.
هنوز نفهمیده ای که عظمت و بزرگی شهداء را نمی توان بر کاغذ آورد و فقط شاید بتوانی بر ضمیر ذهنت با قطره ای از دریای معرفتشان عشقبازی کنی.
…
همیشه در گلستان شهدا وقتی از کنار مزارشان می گذری سنگینی نگاهشان را احساس می کنی.
شرم داری به دیدگان باصلابتشان خیره شوی.
احساس سبکی و آرامش می کنی، گویی در میان آسمان و زمین در جایی که قطعه از بهشت است پا گذاشته ای و شرمساری از اینکه با حضورت زیارتگاه فرشتگان را آلوده ای.
اما…
اما به خداوندی خدا، خود شهیدان تو را به سوی خویش پذیرفته اند و تو دعوت شده این خوان ضیافت محبین الله شده ای ور نه تو را چه به زیارت مردان سرزمین نور و روشنایی.
…
و دیروز دوباره فیض حضور یافتی.
دیروز یادواره مردی از جنس نور بود.
آن که او را مصطفی جبهه ها نامیده اند.
عاشقانی را می بینی که به زیارت آمده اند و توشه بر می گیرند و به حالشان قبطه می خوری و به حال خود…
ولی هنوز امیدی در وجوت شراره می کشد و آن نیز هدیه شهداست به گمراهی چون من.
———————